جادوی کلام
وقتی که دیدش از ترس و تعجب جا خورد. با وحشت گفت : چه بیخبر اومدی ... ولی من که آمادگی ندارم ... در جوابش و با تعجب گفت : چندان بیخبر هم نیومدم. موهات قرار بود با سفید شدنشون سفیری باشند حامل این پیام : من دارم میام . نگاهش به قلمو و رنگ مویی افتاد که عمری رنگش کرده بودند تا یک واقعیت رو نبینه واقعیتی بنام رفتن ..
نظرات شما عزیزان:
قشنگ بود.مرسي.
راستي ممنون كه به وبم سر زديد.بازم بيايد خوشحال ميشم
مفهوم زندگی در نهاد خودش نهفته است، زندگی شعله شمعی است در بزم وجود، که به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است …
Design By : topblogin.com |