جادوی کلام

کهکشانها کو زمینم؟ زمین کو وطنم؟ وطن کو خانه ام؟ خانه کو مادرم؟ مادر کو کبوترانم؟ من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟…
نوشته شده در چهار شنبه 7 فروردين 1392برچسب:,ساعت 2:13 توسط جادوگر| |

می خواستم به دنیا بیایم در زایشگاه عمومی پدر بزرگ به مادرم گفت :فقط بیمارستان خصوصی.مادرم گفت چرا؟...گفت:مردم چه می گویند؟؟؟ می خواستم به مدرسه بروم مدرسه ......
ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,ساعت 15:58 توسط جادوگر| |

هوا گرفته بود

باران می بارید

کودکی به آهستگی گفت خدایا!

گریه نکن، درست می شه.

 

نوشته شده در چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,ساعت 14:10 توسط جادوگر| |

دیگه تا کی باید صبر کرد؟

دیگه تا کی باید به دروغ خندید؟

آخه دیگه تا کی سکوت؟

دیگه تا کی بی حرکت موندن؟

دیگه تا کی.....؟

تو بگو دیگه تا کی؟

نوشته شده در جمعه 14 مهر 1391برچسب:,ساعت 2:2 توسط جادوگر| |

ﺁﺭﺍﻣﺶ، ﻣﺤﺼﻮﻝِ ﺗﻔﮑﺮ درست است،

 

 اما گاهی ﺁﺭﺍﻣﺶ، ﻫﻨﺮِ ﻧﯿﻨﺪﯾﺸﯿﺪﻥ  ﺑﻪ ﺍﻧﺒﻮﻩِ

 

ﻣﺴﺎﺋﻠﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵِﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ را ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ!

 

لحظه هایت آرام ای ***

نوشته شده در جمعه 30 شهريور 1391برچسب:,ساعت 2:40 توسط جادوگر| |

الهی

راز دل با تو چه گویم که تو خود راز دلی

دانه و لانه و بال و پر و پرواز دلی

نوشته شده در چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:27 توسط جادوگر| |

صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند. ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم «از این طرف راهمون دور می شه ها.» «می دونم.» دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، راننده او را از دور دیده و رفته است. از راننده پرسیدم «دختر جوان ازدواج کرد؟» نمی دانست. پرسیدم «آدرسشو دارین؟» نداشت. در این چهل و شش سال با او حتی یک کلمه هم حرف نزده بود فقط چهارشنبه های آخر هر ماه دختر جوان را دیده بود و رفته بود. راننده گفت «چهل و شش سال چهارشنبه آخر هر ماه اومد ولی دو ماهه نمیاد.» به راننده گفتم «شاید یه مشکلی پیش اومده.» راننده گفت «خدا نکنه» بعد گفت «اگر ماه دیگر نیاد ....!»

نوشته شده در دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:16 توسط جادوگر| |

پاییز میرسد ...

و از انبوه برگهای زرد رنگ،

میوه هایی طلایی رنگ باقی مانده اند!

انبوه برگهای رقصنده با باد ...

هیچگاه اجازه جلوه به میوه ها را نداده بودند؛

چه در بهار وچه در تابستان!

و عجیب که خزان،

برگها را بیقیمت کرد و میوه ها را قیمتی!

نوشته شده در دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:,ساعت 1:54 توسط جادوگر| |

این روزها و شبها ،

من فکر می کنم

که پشت همه ی تاریکیها

شفافیّت شیری حیات نهفته است.

این راز را ،

از حفره ی ماه و روزنه های ستارگان دریافته ام ...

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:21 توسط جادوگر| |

هر چقدر هم که بگویی :

تنهایی خوب است؛

هم من و هم تو میدانیم که:

تنهایی خوب نیست ...

ولی چه می توان کرد وقتی خوبی نمانده تا به تنهایی ، واژه تنهایی را از تخته سیاه زندگی پاک کند ...

به تنهایی و بدون تو روزگار میگذرانم ؛

ناراحت نباش ، این روزها همه کمکم می کنند باور کنم :

تنهایی خوب است ...

نوشته شده در پنج شنبه 26 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:18 توسط جادوگر| |

خود یا خدا

 

رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند . یا ... رسد آدمی به جایی که بجز خودش نبیند.

گاهی بر سر دوراهی های زندگی می مانیم که کدام را انتخاب کنیم:

خود را  یا  خدا را؟

 

خدایا میدانم به من اختیار انتخاب داده ای؛

 

ولی کمک کن از خودم بگذزم تا بتوانم به تو برسم.

خدایا من در خودم مانده ام..

ماندنی که سرانجام به تباهی می رسد....


 

نوشته شده در سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:,ساعت 12:58 توسط جادوگر| |

 



به ما گذشت نیک و بد.
اما روزگار فکری به حال خویش کن؟
این روزگار نیست!



خدایا شکرت ....
نوشته شده در سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:42 توسط جادوگر| |

وقتی که دیدش از ترس و تعجب جا خورد.

با وحشت گفت : چه بیخبر اومدی ... ولی من که آمادگی ندارم ...

در جوابش و با تعجب گفت : چندان بیخبر هم نیومدم.

موهات قرار بود با سفید شدنشون سفیری باشند حامل این پیام :

من دارم میام .

نگاهش به  قلمو و رنگ مویی افتاد که عمری رنگش کرده بودند تا یک واقعیت رو نبینه

واقعیتی بنام رفتن ..

نوشته شده در جمعه 23 تير 1391برچسب:,ساعت 2:32 توسط جادوگر| |

شنیدم که خدا به انسانی که در میان وسوسه هایش به دام افتاده بود خطاب کرد و گفت:

ما به تو از رگ گردن نزدیکتریم...

در شگفت ماندم که اگر این نزدیکی تو به دشمنانت است، پس نزدیکی ات به دوستانت چه اندازه خواهد بود!

نوشته شده در یک شنبه 12 تير 1391برچسب:,ساعت 3:34 توسط جادوگر| |

پروردگارم! نيرويي عطايم كن، تا در هر گل سرخ ابديت را ببينم؛
در هر غنچه فردا را،
در هر بارش برف فروردين موعود را، و در هر طوفان ميراث رنگين‌كمان‌ها را...

آن هنگام كه بر من لبخند مي‌زنند.

نوشته شده در یک شنبه 12 تير 1391برچسب:,ساعت 3:13 توسط جادوگر| |

زیبا ترین دریا...

         دریایی است که هنوز در آن نرانده ایم

زیباترین کودک....

         هنوز شیرخواره است

زیباترین روز ...

         هنوز فرا نرسیده است

و زیباترین سخنی که میخواهم

            با تو گفته باشم...

                  هنوز بر زبانم نیامده است...

نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 22:31 توسط جادوگر| |

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملافه سفید تمیزی  که چهارطرفش زیر تشک بیمارستان جمع شده است ، قرار می گیرد و آدم هایی  که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند ، از کنارم عبور می کنند .

لحظه ای فرا خواهد رسید که دکتر می گوید مغز من از کار افتاده است و به هزاران دلیل زندگی ام رو به پایان است . در چنین  روزی تلاش نکنید به شکلی مصنوعی و با استفاده از دستگاه زندگی ام را به من باز گردانید .

این را بستر مرگ ننامید . بگذارید آن را بستر زندگی  بنامم و جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشم هایم را به کسی بدهید که هرگز طلوع خورشید ، چهره  یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است .

قلبم را به کسی بدهید که درقلبش تنها خاطرات دردناک و آزار دهنده دارد .

خونم  را به نوجوانی بدهید که در تصادف اتومبیل نجات یافته است و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند .

کلیه هایم را به کسی به کسی بدهید که زندگی اش به دستگاهی نیاز دارد که هر هفته خونش را تصفیه کند .

 استخوان ها ، عضلات ، سلولها و اعصابم را بردارید و به پاهای کودکی فلج پیوند بزنید .

اگر لازم  شد سلولهای مغزم را بردارید و بگذارید به رشد خود  ادامه دهد تا با آنها پسرک لالی بتواند با صدای بلند فریاد بزند و دختر ناشنوایی صدای باران روی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترش را به دست باد بسپارید تا گل بروید .

اگر قرار است چیزی از من دفن کنید ، بگذارید اشتاباهات ، ضعف ها و تعصباتم باشد. گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید . اگر گاهی دوست داشتید از من یاد کنید، عمل خیری انجام دهید یا به کسی که محتاج کمک تان است ، کلام محبت آمیزی بگویید .

اگر آنچه گفتم انجام دهید ، همیشه زنده خواهم ماند.



                                      نویسنده : رابرت.ن. تست

نوشته شده در یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:32 توسط جادوگر| |

چه تقابل عجیبی ست ...

به دنیا می آییم ولی به آخرت می رویم ؛

آری برای رسیدن به آخرت باید از دنیا گذشت ... 

نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:34 توسط جادوگر| |

 

برای چراغ های همسایه هم نور آرزو کن،

بی شک حوالی ات روشن تر خواهد شد ...


گاه می شود انسانیت را تکثیر کرد و به شیشه احساس چسباند!

نوشته شده در سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:22 توسط جادوگر| |

خدای خوبِ من؛

در پایانه ی شلوغ دنیا، بی تو خسته و سرگردانم

در این ناکجاآباد ، بدنبال بلیطی می گردم که من را به تو برساند ...

قیمتش را محبت تو درج کرده اند

نمیدانم این قلب سیاه را قابل میدانند یا نه !

اشکهایم کوچکند و سیاهی هایم بزرگ

آه که در این گستره چه ناتوانم

دستی برآر و قلبم را از غیر خودت بتکان؛

میدانم ، دستان مهربانت سیاه نمیشوند ،

اما قلبی را درخشان خواهی کرد

قلبی که آن را خرج رسیدن به تو خواهم کرد

وه که عطرِ دستانِ معطرت چقدر نزدیکند ،

انگار همیشه اینجا بوده اند ...

نوشته شده در جمعه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 16:30 توسط جادوگر| |

بر آنکه با سرمایه اش فقط زمین می خرد؛

روزی خواهد آمد که با خود بگوید :

برای چنین روزهای مبادایی،

کاش قطعه ای آسمان می خریدم ...

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 20:31 توسط جادوگر| |

http://tradea.org/uploads/o/orodism/1542.jpg

پدر فلسفه اردیسم "حکیم ارد بزرگ"

جمله بسیار عبرت آموزی دارد او می گوید : (از مردم غمگین نمی توان امید بهروزی و پیشرفت کشور را داشت .) و در جای دیگر می گوید : (آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده است . )
شادی پی و بن شتاب دهنده رشد و بالندگی جامعه است شاید اگر این موضوع مورد توجه سلوکیان غم پرست و جنگجویان عرب و مغولهای متجاوز بود دامنه حضور آنها در سرزمین های تحت سیطره شان بیش از آن می شد که امروز در تاریخ می خوانیم .
آنچه ایرانیان را محبوب جهانیان نموده وجود خصلت شادی و بزم در میان آنان در طی تاریخ بوده است . خویی که با سکته هایی روبرو بوده اما پاک شدنی نیست . شادی ریشه در پاک زیستی ما دارد برای همین استثمارگر و یاغی نشدیم چون شادی را در دوستی دیدیم همانگونه که ارد بزرگ می گوید : (شادی کجاست ؟ جایی که همه ارزشمند هستند .) عزت و احترام هم را حفظ می کنیم و یکدیگر را دوست می داریم و به حقوق خویش و هم میهنانمان احترام می گذاریم اینست مرام ما ایرانیان ...

نوشته شده در چهار شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:40 توسط جادوگر| |

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه .....


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:50 توسط جادوگر| |

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.

بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:48 توسط جادوگر| |

اگر در این دنیا خودت را در جاده ی زندگی گم کنی،

در آن دنیا در می یابی ، که بر صراط مستقیم  زندگی نکرده ای؛

در شلوغی های زندگی خودت را پیدا کن ...

مگذار این غبار تو را به دست غیر بسپارد

دستی ببر و " خودِ غبار گرفته ات " را از زمین بردار

دستی بر آن بکش و غبارش را بتکان

با گذشت اینهمه سال ،

باز درخشندگی اش متعجبت می کند.

خویش را پیدا کن ...

قبل از آنکه دیر شود

خیلی نمی خواهد دور بروی،

جایی همین نزدیکی ها را بگرد ...

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 1:59 توسط جادوگر| |

دلت را بتکان!

غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن...

 

دلت را بتکان!

اشتباه هایت وقتی افتاد روی زمین، بگذار همانی....


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:32 توسط جادوگر| |


پیاده در شطرنج وقتی مسیر رو طی میکنه و با موفقیت به آخر میرسه ، وزیر میشه ...

کاش آدمهای پیاده، وقتی.....



ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:23 توسط جادوگر| |

یادتون می آد، وقتی بچه بودیم گاهی با هم دعوا می کردیم

و بزرگ ها می گفتند بچه ها همدیگر رو دوست داشته باشید. با هم خوب باشید!

فکر می کنم حالا هم که بزرگ شدیم باید یکی پیدا شه هر چند وقت یکبار اینو بهمون یادآوری کنه....

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 20:26 توسط جادوگر| |

فرشته کنار بسترش آمد و قرصی نان برایش آورد و گفت: چیزی بخور! پسرک رنجور، سال هاست که چیزی نخورده ای. گرسنگی از پای درت می آورد.ما چیزی نمی خوریم چون فرشته ایم و نور می خوریم. تو آدمی و آدم ها بسته نان و آبند.

پسرک رنجور لبخند زد، تلخ و گفت: تو فرشته ای و نور می خوری، ما هم آدمیم و گاهی به جای نان و آب، غیرت می خوریم. تو اما نمی دانی غیرت چیست، زیرا آن روز که خدای غیور غیرت را قسمت می کرد تو نبودی و ما همه غیرت آسمان را با خود به زمین آوردیم.
فرشته گفت: من نمی دانم اینکه می گویی چیست، اما هر چه که باشد ضروری نیست، چون گفته اند که آدم ها بی آب و بی نان می میرند. اما نگفته اند که برای زندگی بر زمین ، غیرت لازم است.
پسرک گفت: نگفته اند تا آدم ها خود کشفش کنند. نگفته اند تا آدم ها روزی بپرسند چرا آب هست و نان هست و زندگی نیست؟
نگفته اند تا آدم ها بفهمند آب را از چشمه می گیرند و نان را از گندم. اما غیرت را از خون می گیرند و از عشق و غرور.
فرشته چیزی نگفت چون نه از عشق چیزی می دانست و نه از خون و نه از غرور.
فرشته تنها نگاه می کرد.
پسرک به فرشته گفت : بیا این نان را با خودت ببر. هیچ نانی دیگر ما را سیر نخواهد کرد. ما به غیرت خود سیریم.

نوشته شده در دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:28 توسط جادوگر| |


 

در هر 3 ثانیه یکی تو دنیا می میره ...

1

.

2

.

3


الان یکی مرد !!!

باورت میشه؟؟؟ الان یکی دیگه هم مرد!!!

یادت باشه یکی از این سه ثانیه ها سهم ماست !!!

پس قبل از اینکه به 3 برسیم قدر نعمت زندگی رو بدونیم

و برای زندگی ابدی توشه بیندوزیم ...

یک ...

دو ...

سه ...


همگی آماده : زندگی شروع شد ، حالا یک ، یک و نیم ؛  دو ، دو و نیم ؛ سه ... و تمام

نوشته شده در چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:,ساعت 12:36 توسط جادوگر| |

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتریی از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.

 

به پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.

لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز…


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:,ساعت 9:33 توسط جادوگر| |

شخصیت منو با برخوردم اشتباه نگیر،

  شخصیت من چیزیه که من هستم،

  اما برخورد من بستگی داره به اینکه :

  " تو " کی باشی ...

نوشته شده در دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,ساعت 17:18 توسط جادوگر| |

Design By : topblogin.com