جادوی کلام

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملافه سفید تمیزی  که چهارطرفش زیر تشک بیمارستان جمع شده است ، قرار می گیرد و آدم هایی  که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند ، از کنارم عبور می کنند .

لحظه ای فرا خواهد رسید که دکتر می گوید مغز من از کار افتاده است و به هزاران دلیل زندگی ام رو به پایان است . در چنین  روزی تلاش نکنید به شکلی مصنوعی و با استفاده از دستگاه زندگی ام را به من باز گردانید .

این را بستر مرگ ننامید . بگذارید آن را بستر زندگی  بنامم و جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشم هایم را به کسی بدهید که هرگز طلوع خورشید ، چهره  یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است .

قلبم را به کسی بدهید که درقلبش تنها خاطرات دردناک و آزار دهنده دارد .

خونم  را به نوجوانی بدهید که در تصادف اتومبیل نجات یافته است و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند .

کلیه هایم را به کسی به کسی بدهید که زندگی اش به دستگاهی نیاز دارد که هر هفته خونش را تصفیه کند .

 استخوان ها ، عضلات ، سلولها و اعصابم را بردارید و به پاهای کودکی فلج پیوند بزنید .

اگر لازم  شد سلولهای مغزم را بردارید و بگذارید به رشد خود  ادامه دهد تا با آنها پسرک لالی بتواند با صدای بلند فریاد بزند و دختر ناشنوایی صدای باران روی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترش را به دست باد بسپارید تا گل بروید .

اگر قرار است چیزی از من دفن کنید ، بگذارید اشتاباهات ، ضعف ها و تعصباتم باشد. گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید . اگر گاهی دوست داشتید از من یاد کنید، عمل خیری انجام دهید یا به کسی که محتاج کمک تان است ، کلام محبت آمیزی بگویید .

اگر آنچه گفتم انجام دهید ، همیشه زنده خواهم ماند.



                                      نویسنده : رابرت.ن. تست

نوشته شده در یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:32 توسط جادوگر| |

چه تقابل عجیبی ست ...

به دنیا می آییم ولی به آخرت می رویم ؛

آری برای رسیدن به آخرت باید از دنیا گذشت ... 

نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:34 توسط جادوگر| |

 

برای چراغ های همسایه هم نور آرزو کن،

بی شک حوالی ات روشن تر خواهد شد ...


گاه می شود انسانیت را تکثیر کرد و به شیشه احساس چسباند!

نوشته شده در سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:22 توسط جادوگر| |

خدای خوبِ من؛

در پایانه ی شلوغ دنیا، بی تو خسته و سرگردانم

در این ناکجاآباد ، بدنبال بلیطی می گردم که من را به تو برساند ...

قیمتش را محبت تو درج کرده اند

نمیدانم این قلب سیاه را قابل میدانند یا نه !

اشکهایم کوچکند و سیاهی هایم بزرگ

آه که در این گستره چه ناتوانم

دستی برآر و قلبم را از غیر خودت بتکان؛

میدانم ، دستان مهربانت سیاه نمیشوند ،

اما قلبی را درخشان خواهی کرد

قلبی که آن را خرج رسیدن به تو خواهم کرد

وه که عطرِ دستانِ معطرت چقدر نزدیکند ،

انگار همیشه اینجا بوده اند ...

نوشته شده در جمعه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 16:30 توسط جادوگر| |

بر آنکه با سرمایه اش فقط زمین می خرد؛

روزی خواهد آمد که با خود بگوید :

برای چنین روزهای مبادایی،

کاش قطعه ای آسمان می خریدم ...

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 20:31 توسط جادوگر| |

Design By : topblogin.com