جادوی کلام
وقتی که دیدش از ترس و تعجب جا خورد.
با وحشت گفت : چه بیخبر اومدی ... ولی من که آمادگی ندارم ...
در جوابش و با تعجب گفت : چندان بیخبر هم نیومدم.
موهات قرار بود با سفید شدنشون سفیری باشند حامل این پیام :
من دارم میام .
نگاهش به قلمو و رنگ مویی افتاد که عمری رنگش کرده بودند تا یک واقعیت رو نبینه
واقعیتی بنام رفتن ..
شنیدم که خدا به انسانی که در میان وسوسه هایش به دام افتاده بود خطاب کرد و گفت:
ما به تو از رگ گردن نزدیکتریم...
در شگفت ماندم که اگر این نزدیکی تو به دشمنانت است، پس نزدیکی ات به دوستانت چه اندازه خواهد بود!
در هر غنچه فردا را،
در هر بارش برف فروردين موعود را، و در هر طوفان ميراث رنگينكمانها را...
آن هنگام كه بر من لبخند ميزنند.
زیبا ترین دریا...
دریایی است که هنوز در آن نرانده ایم
زیباترین کودک....
هنوز شیرخواره است
زیباترین روز ...
هنوز فرا نرسیده است
و زیباترین سخنی که میخواهم
با تو گفته باشم...
هنوز بر زبانم نیامده است...
Design By : topblogin.com |